محل تبلیغات شما



*تو که کاملن احمق نیستی!!

خب من هم مثل دیگران هستم یک تینیجر با کلی احساسات و چیزهایی که هر کسی نمیفهمد.

دارم فکر میکنم چه خوب شد هدایت خودکشی کرد و خودش را نجات داد.آری بخدا!

این جماعت دیوانه هستند!واقعن حتی ذره ای امید به ادم شدنشان نیست.یک نخ سیگار در اتاقم دارم.کاش میتوانستم از آن استفاده کنم اما جواب پس دادن به مادرم را ندارم.بهرحال می دانید دیگر!کدام دختر ساله عاقلی از سیگار کشیدن در خانه پدر و مادرش نمی کند!؟اصلن به من نشانش بدهید چون میخواهم بدانم چه چیزی در آن رول پیچانده است.

اسب شاخدار را هم که دستگیر کرده بودند.ای بابا!زندگی ها سخت شده!

رادیو چهرازی پلی می شود.کاش یک همدم داشتم.شاید من هم باید در آسایشگاه پیش جمشید و حبیب می بودم!نه که فکر کنم دیوانه ام! نه!فقط آحساس میکنم انها بیشتر میفهمند.من هم میفهمم.من بیشتر از بقیه حس میکنم.انقدر بزرگ شده ام که این را بدانم!

من همیشه فرق داشتم.همیشه توسط همه عجیب خوانده شدم.

ولی من خودم را میفهمم.

کاش یک همدم داشتم!


خب منتظر این روز بودم.شاید از خیلی وقت پیش!

راجب رفتن از خونمون حرف میزنم.فکر میکردم وقتی رفتم دانشگاه مه چی همونجور میمونه و فقط من میرم.ولی خب مامانم داره به عوض کردن خونه فک میکنه.میگه یه خونه دوخوابه رو ترجیح میده و درواقع داره از الان منو حذف میکنه

*خونه دو خوابه؟ پس من چی؟وسایلم چی؟

+خب تو که میری وسایلتم می بری

*اگه خواستم بیام خونه چی؟ اصن اگه امسال قبول نشدم چی؟

+غزل بهرحال ما از این خونه میریم.اگر قبول نشدی فک میکنی بازم ارج و قرب الانتو پیشمون داری؟ اگه قرار شد یه سال بمونی میری تو زیرزمینی چیزی =//////

 

چی بگم؟

چیکار کنم؟

شاید باید راجبش خوشبین باشم!

 


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

سئو وبلاگ کتابخانه های عمومی بیله سوار